...

میدونم یه روز میفهمی، 

           روزی که دنیارو گشتی، 

                     من چجوری تورو خواستم ، 

                                 تو چجور ازم گذشتی !!!

به همین سادگی

امروز که اومدم سراغ دفتر قرمزم که مدتیه حرفای دل کوچولوم رو توش می نویسم – از وقتی که خواستم بیشتر از دیگران بهش اهمیت بدم تا اینقدر نگیره ! – یه برگ سفیدش رو باز کردم و قلم رو به دست گرفتم و به دل کوچولوم گفتم دیگه ساکت نمون ، حرف بزن ، بگو من حرفاتو می نویسم ...

می خوام هر چه می خواهد دل تنگم بنویسم !

خسته شدم از این همه حرف که تو دلم قلمبه شده !!! جون الی یکم واسم حرف بزن ، می خوام صداتو بشنوم و با قدرتی که ازت می گیرم بنویسم ، از خود واقعیه خودم !

و اون چیزی که در درونم می جوشه . گاهی شادیه ، گاهی عشقه ، گاهی حسرت ، افسوس یا امید و یا غصه ...

دیروز به خودم می گفتم خیلی ناراحتم ولی نمی تونم ابراز کنم !!!  اینم یه مدلشه دیگه ! آخه الهه جونم خیلی جالبه و متنوع  !

خلاصه دیروز کلی خوش گذروندیم و گشتیم و تا خود شب من یه عالمه شادی کردم ، انگار هیچ کدوم از غصه هام یادم نبود ! (واقعا شب فوق العاده ای بود ) ولی مطمئنم تو هر لحظه اگه یکی ازم می پرسید حالت چطوره ؟ ، می گفتم ناراحتم فقط معلوم  نیست ، آخه این حرف دل کوچولوم بود ...

همون طور که صبح وقتی از خواب بیدار شدم به همه اینو گفتم و با کلی تعجب و نا باوری مواجه شدم !

یاد روزایی میفتم که خیلی کوچولو بودم و از یه دلخوریه کوچیک با دوستام تو مدرسه یا یه نمره ی 75/19 اینقدر ناراحت می شدم که تا شب حالم گرفته بود ! و همش به خودم می گفتم من چرا اینجوریم ؟!

بعد از این همه مدت هنوزم همین سوال رو از خودم می پرسم .

ولی فکر می کنم جوابش خیلی پیچیده تره !

چون زندگیه امروزم ، آرزوهام ، دل مشغولی هام و روابطم پیچیده تر شدن .

ولی هنوز همون الهه ام که وقتی به شدت ناراحت بود یه برگ کاغذ بر می داشت و توش یکم از حرفای دلش رو می نوشت و کاغذ رو پاره می کرد و دور می ریخت و دیگه همه چیز تموم می شد ، خیلی تخلیه می شد ...

مامانم راست می گه که مشکلات هر کس واسه خودش خیلی بزرگه ، از همون لحظات ناراحتیم تو بچگیا به این که یه روزی ممکنه واسه چه چیزایی غمگین بشم فکر می کردم ، ولی هرگز نمی تونستم مشکلات امروزم رو تصور کنم .

من احساس می کنم اگه از مشکلاتم بگم ، بهشون بیشتر بها دادم و اجازه دادم که تو ذهنم مانور بدن !

فکر می کنم به الهه ای که اینقدر دوسش دارم اینجوری خیانت می کنم ، شاید باید سکوت کرد .

ولی من اینقدر به دور کردنه انرژیه غصه ها از خودم می پردازم تا به مشکلاتم کمتر فکر کنم .

آخرین صفحه ی دفترم پر از شادی و انرژی های مثبتی بود که به خاطر آرزوی روزهای شاد داشتم ،

ولی زندگی به من خیلی ضربه می زنه ، شاید واسه اینکه منو قوی تر کنه ،

آخه خدایا چرا آدم گاهی اینقدر بدشانس می شه ؟!

به خدا یه اتفاقایی برام میفته که خودم هم باورم نمی شه !

من که این همه پر انرژی و امید تو هر کاری قدم بر می دارم ، با عشق به خودم ، دوستام ، خونوادم و این زندگی که بهم دادی ادامه می دم ، چرا گاهی یهو زیر پام خالی می شه ؟! نمی دونم چرا گاهی احساس می کنم واسه واسه بسیاری از مشکلاتم خیلی کوچیکم !

خدایا از زحماتی که واسه رسیدن به هدف هام پیش رو دارم ، از آینده ی مبهمم ، از انسان هایی که دوستشون دارم ، از خودم که عاشقانه براش می جنگم چون می دونم خیلی تنهام و برای ادامه دادن به خیلی چیزا نیاز دارم ، می ترسم .

خدایا باز هم بهم صبر بده و آرامش ، به همه کمک کن تا نبینم کسی در اطرافم غمگینه ، چون قدرته دیدنه ناراحتیه دیگران و این که نمی تونم کاری براشون بکنم رو ندارم .

خدایا من هنوز هم خیلی خوشحال و خوشبختم ، چون کسی رو از خودم نا امید نکردم ، دلی رو نشکستم ،  با اینکه  گاهی دل کوچولوم گرفت و احساس کردم آغوشی برای پناه دادن به من باز نیست ، آغوشم رو برای همه باز نگه داشتم و هنوز لبخند روی لبهام هست !

خدایا  بی نهایت دوست دارم.

دیگه دلگیر نیستم ...

به همین سادگی !

تموم شدن امتحانام !!!

امروز بالاخره امتحانای منم تموم شدن ،

این موضوع انقدر که فکرشو می کردم خوشحالم نکرد !

شاید چون این تابستون و اتفاقایی که ممکنه توش بیفته رو دوست ندارم ،

ولی من که نمی دونم ، شایدم خیلی خوب باشه !

امروز اتفاقای یکم بد هم افتاد،

ولی کلا نجات پیدا کردم .

الانم خیلی خسته ام و کمبود خواب دارم ولی نمی خوام بخوابم !

دیشب وحشتناک چشام داشتن بسته می شدن ، ولی می خواستم بیشتر بخونم و نمی دونم چند بار چشمامو با آب یخ شستمو جلوی باد کولر خشکشون کردم تا بسته نشن ، من اکثرا شبای امتحان تا صبح بیدارم ولی دیشب بریده بودم!خلاصه به زور تا صبح بیدار موندم .

امتحانم که خیلی سخت بود ولی فکر نکنم بد بشه نمرم !

امروز کلی به تابستون و کارایی که باید بکنم فکر کردم . حالا خوبه می دیدم مغزم بی حس شده ها !!!

خلاصه امروز و همه ی اتفاقاش تموم شد ،

ولی من

منتظر یه عالمه روزای زیبا و آروم و پر انرژی و شاد هستم ...

این روزا می تونن خیلی متنوع تر از روزای قبل باشن !

امیدوارم  تابستون  خوبی در پیش باشه ، برای خودم ، خونوادم و دوستام ... 

خیلی دوست دارم ، زود برگرد ...

امروز بلاخره من تنها شدم و داداش جونم رفت سربازی ...

حالا هنوز هیچی نشده دلم واسش خیلییی تنگیده ، درسته فقط 2 ماهه ولی من دلم تنگ می شه خوب !

من داداشمو می خوام !

حالا دیگه کیو اذیت کنم ؟!

خودش می گفت حتی امتحاناتت تموم نشد یکم بیشتر با هم باشیم ، دیشبم که تا صبح درس می خوندم و صبح عجله داشتم حتی خوب نشد باهاش خداحافظی کنم !

ما دو تا که حتی واسه درسمونم از خونه نرفتیم ، حالا باز داداش بزرگم خیلی وقته به نبودنش عادت کرده بودیم ، با اینکه تو بچگیا بیشتر با اون بودم ولی دیگه این چند ساله ما دو تا تو تمام لحظه ها با هم بودیم ، مخصوصا که خودش همش به من می چسبید . الان زنگ زده بود بپرسه امتحانم چطور بود فک کردم خیلی وقته ازم دوره !خلاصه داداشی دلم برات تنگ شده ، خیلی دوست دارم ، زود برگرد ...