الهه ی متفکر ...

امروز همه ی روز رو خونه بودم ! بیشترشم پای کتابا و جزوه ها و خوبه دیگه هیچی نشده اینقد سرم شلوغه !

هفته ی پیش یکی از دوستای "قدیمی و جدید" (یعنی بازیافت شده ! ) بهم گفت الهه تو چه دیر به درس خوندن علاقه مند شدی !!!

کاملا این شوخیش در ذهنم حک شده ، چون واقعا 3 سال در غفلت بودم . ولی از اونجایی که همه می دونن من و پشیمانی با هم تفاهم نداریم !!! خوشحالیم از تجربیات سالهایی که گذشت ...

امروز با اینکه خیلی درس خوندم خیلی هم فکر کردم !

به خیلی از چیزا ...

بعضی از چیزایی که یکم حالمو گرفته .

اتفاقایی که واسم داره می افته و اتفاقایی که می تونه بیفته ! (باز ترس از آینده !)

یه اندوهی هم با من بود که من رو به فکر فرو می برد ! " یکی از نشانه های الهه ی به فکر فرو رفته یاد آوری بسیاری از خاطرات زندگیشه ... "

خلاصه امروز هم از یک نگاه دیگه خودم رو مرور کردم !

و یکم ناراضیم از این سه سال ! " از بزرگ شدنم ! "

یادش بخیر یه روزایی الهه 4 ساله بود و می رفت کلاس اول !!! آرزوش کلاس دومی شدن بود ، که کمی دیرتر، ولی به وقوع پیوست .

یه مدت دلم می خواست برم راهنمایی و بعدش دبیرستان.

 یادمه وقتی سال اول دبیرستان بودم خیلیییییییییییییییی دوست داشتم سوم دبیرستانی بشم !!! اینو دیگه نمی دونم واقعا چه فرقی می کرد !

خلاصه از همون بچگی هم دلم می خواست دانشجو بشم و به مرور زمان همین طور علاقم به رسیدن به جایی که حجم مطالعات و درسام تغییر هنگفتی می کنه بیشتر می شد !!! نمی دونستم تو دانشگاه دیگه همونقدر هم درس نمی خونم !!!

با اینکه تمام تفکراتم این بود ، به بدی هایی که همین "جای خوب!" برام داشت آشنا نبودم ...

امروز به خیلیاش فکر کردم !

یکیش تنبلیه .

یکیشم بزرگ شدنمه که خیلی مهمه ! من دوست دارم یکم شادتر باشم مثل قدیما ! (حالا خوبه همینطوریشم همه فک می کنن بسیار بی خیال و شادم !)

اندکی دلتنگ شدم واسه روزایی که بر نمی گرده ! دبیر ادبیاتمون آخرین روز پیش دانشگاهی که باهاش کلاس داشتیم گفت یه روزی آرزوی داشتن یه همچین کلاسی رو می کنین ! (منظورش کلاس خودش بود و من خیلی دوسش نداشتم چون بی نهایت از خود راضی بود ...)

این جملش رو یادم موند (انگار چیزی هم از یادم می ره!!! ) تا ببینم آیا چنین اتفاقی می افته ؟!

یا دبیر فیزیک فوق العاده و دوست داشتنیم که بهم می گفت "نغمه" وقتی بری دانشگاه سر کلاس خسته بشی کی واست جزوه می نویسه ؟!

دلم که واقعا واسش تنگ شده ، بی نهایت !

(به دلایلی منو نغمه صدام می کرد !!!)

بسیاری هم در نوشتن جزوه کمک می کرد و شکل ها رو هم واسم می کشید ...

یادمه به شوخی بهش گفتم مطمئنم همه ی پسرا دوست دارن واسه من جزوه بنویسن ! کلی خندید ...

حالا البته این پسرها خیلی کارهای دیگه هم واسم میکنن !!! و البته من ترجیح می دادم این طور نمی بود !!!

همین  "جای خوب!" باعث شد "جنسیت" من بیشتر خودش رو بهم نشون بده ... یعنی من رو از نصف بقیه جدا کنه و حتی گاهی باعث آزارم بشه ...

اینقدر که خیلی از روزا از همون اوایل بخواطر رفتار بقیه باهام غصه های زیادی رو تحمل کردم و هنوز هم مسائل آزار دهنده برای الهه ی حساس وجود داره !

امروز داشتم به این هم فکر می کردم که منی که از بچگی با برادرام و بقیه ی پسرا  و بدون حضور دخترا بزرگ شدم و هنوز هم خیلیا به شباهت خیلی از رفتارام به پسرا پی می برن !

منی که هیچ دوست دختری نداشتم !!! توی این چند سال جوری قاطی دخترایی شدم که افکار و رفتارهای نویی رو تجربه کردم که بازتبدیل به تلخی های زندگیم شدن و جوری از پسرها فاصله گرفتم که اونها هم با خیلی از رفتاراشون تلخ هستند !

(کلا گویا انسان گریز شدم !!! )

این موضوع که زیاد بازش نکردم ولی در ذهنم ، نسخه ی گسترده ی اون موجود هست ، مبحث غالب افکارامروز بود ...

راستی یکی از ترسهای دیگه که به شکل یه سوال داره بهم نزدیک می شه اینه که بعد از پایان دوره ی لیسانس و مهندس شدنم چه بر سرم خواهد آمد ؟؟؟

کی می دونه ؟!

سلام به کسایی که دوستشون دارم . 

 چون نوشته های منو می خونن . 

 حرفای دلمو که خودمم نمی دونم توش چه خبره ...  

ولی از خدا همیشه به خاطر اینکه اونو بهم داده ممنون می مونم ! 

 چون خودمو دوست دارم. 

خیلی زیاد. اونقدر که دلم نمی خواد هیچ چیز بد و زشتی رو ببینم.مثل مامانی که جلوی چشای بچشو می گیره تا بعضی از صحنه های دلخراشو نبینه .  

اینقدر گاهی مواظب این دلم که زشتی های این دنیا رو لمس نکنه ... نمی خوام مقاوم شه . نمی خوام عادت کنه همه رو بد ببینه . نمی خوام الهه نا امید شه چون ناامیدی یه نوع کفره ! ماله منی که خدا کنارمه و کاری کرده که حالا که اینقد تنها شدم حسش کنم نیس ! 

هر بار که مجبور می شم بگم حالم بده عذاب وجدان می گیرم . ولی باید بنویسم . همیشه نهایتا سالی دو سه بار اینقدر دلم می گرفت که یه برگ بنویسم و خالی شم. اون روزم همه ی لحظه های غمگین عمرم می یومد از جلوی چشام می گذشت و همه چیز تموم می شد ! 

ولی از وقتی دفتر قرمزم رو خریدم که توش حرفای دلم رو بنویسم . زود به زود مجبور می شم برم سراغش ... 

از همون وقتی زیر شدت غصه قلبم درد می گیره و تند تند خودشو به درو دیوار سینم می کوبه ! 

امشبم این قلب درد می کنه . می دونم واسه اینه که دله کوچولوی من بی قراره . 

همیشه فرار کردم ولی دوس دارم دیگه جلو مشکلات بایستم . 

حس منم از این دنیا و آدماش الان بده . منم دور و برم خالی شده . جوری که خودم می خوام البته . می خوام همه دور شن ازم. می خوام دوستام فاصله بگیرن . که دیگه یه مدت کوتاهم که شده دلم فقط واسه خودم بزنه که اینقدر خسته نباشه که حس کنم نفس کشیدنم سخته چون یه هفته ، یه ماه ، دو ماه ، یه سال ، ... یا خیلی بیشتره که دوسته صمیمیم بهم حرفی زده که هنوز سوزش تو سینه ام مونده ، که امشب دوباره یادم بیاد ! 

می خوام فاصله بگیرم از اونجایی که یکی با یکی دیگه بحثش می شه و من تو خلوتم اشک می ریزم که چرا اینطوری شد ؟!بگم خدایا دوستای خوبم رو ازم نگیر ، خدایا اونا رو از هم دور و نسبت به هم بی تفاوت نکن . بعد همه ی ملت بگن الی چه بی خیاله که همیشه رو لباش خندس... من نمی فهمم دورو برم چی می گذره ؟! سکوت من نشانه ی چیه واقعا واسه بقیه ؟؟؟!!! 

خدایا تو می بینی همه چیو ، همین کافیه ! 

خیلیا دارن همین نزدیکیا زیر سقف این آسمون زندگی می کنن که حالشون از خودشونم بهم می خوره . می خوان جلو خودشونم واستن . می خوان از خیلی از جهات یکی دیگه باشن ، ولی من حداقل از خودم راضیم و به اون انسانی که انتظار زندگی باهاش زیر آسمون دنیا رو دارم نزدیکم ، پس امکان شاد زیستن رو دارم . 

نمی دونم بقیه دارن واسه کی زندگی می کنن ولی من دیگه خسته شدم از اینکه دیگران چه قضاوت هایی راجع به من می کنن .  

سکوت ... 

چشم هامو می بندم ، گوش ها رو می گیرم و با قدم های بلند از وابستگی هام، از دوستانم، از دوستانی که شب و روز فکر کردم و یه دنیا حرفو ریختم تو این دل کوچولو تا اونها رو شاد شاد در کنارم داشته باشم فاصله می گیرم ، اما صداشون ، حرفاشون تو گوشم می پیچه ... 

تلاش می کنم تا به قدر کافی دور شم ، دوباره با رعایت فاصله ی مورد نیاز برگردم پیش کسانی که دوستم داشته باشن همینجوری که هستم و درک کنن که همه ی وجود من عشقه ، البته به شیوه ی خودم ! 

من بار ها و بارها جلوی خودم ایستادم و گفتم که 

 الهه زندگی زیباست . 

 همه خوبن . 

 آدم ها زیبان . 

 همه جا پر عشق و صداقت و مهربونیه . 

 خدا بهمو ن کمک می کنه و باهامونه و دوسمون داره و بد نمی خواد واسمون . دیگه ترس از چی؟! غصه واسه چی ؟! 

تو این آخری که قطعا هیچ شکی نیست ، ولی بقیه هم از ته قلبم می گم . 

یه بار الهه، این آدمی که تو زندگیش به خدا خیلی عذاب کشیده ، خیلی از دست خیلیا شکسته و خورد شده و خم به ابرو نیاورده نمی گه بهم خفه شو این حرفا چیه ؟ یکم ساکت باش ببین من چی می کشم ! سر تکون بده بگو آره دنیا چه زشت شده ، چی همه بی معرفت شدن !دیگه هیچکی پیدا نمی شه که بفهمه تورو !  

و آرزو دارم که یکی دیگه هم با من همصدا بشه !!! یکی بهم دلگرمی بده وقتی دلم گرفته این حرفا رو اون بهم بزنه ...  

مگه چیه ؟! این حرفا غلطن یعنی ؟! بدرد نمی خورن ؟! دروغن ؟! گرچه خیلی وقتا به هر کس که رسیدم نمی گم دردم چیه از ترس اینکه موجب غمی تو دل دیگری بشم ولی بی شک هیچکس نبود یه بار بهم دلگرمی بده ! هیچکس بهم نگفته زندگی زیباست ! هیچکس ! معنی این حرف می دونی چیه ؟؟؟  

اینکه من می تونستم الان بدبین ترین آدم دنیا هم باشم ...  

ولی امشب یاد حرف دوستایی افتادم که بهم گفتن چقدر آدم بدیم که یه بار نشده درد دلشونو گوش کنم و ساکت بمونم ! و الکی با حرفای امیدوار کننده " گیرشون نیارم " عین جمله همین بوده !!!  

یعنی من بیشتر از همه خودمو گیر آوردم حتما دیگه . آهان ، بعدشم گفتن اگه تو فک می کنی داری به بقیه کمک می کنی واسه خودت فک می کنی !!!  

خلاصه می گن نباید هر آنچه بر خود می پسندی بر دیگران هم بپسندی که !!!  

دوستم اصلا بهم گفت اگه خودت تو شرایط من بودی می نشستی غصه می خوردی بعد چرا نمی ذاری ما غصه بخوریم ؟؟؟!!!! با همه ی وجودم دلم می خواد و آرزومه که یکی نذاره غصه بخورم و بهم هر وقت غمگینم امید و دلگرمی بده... 

 تا حالا خیلیا به من گفتن من غیر طبیعیه احساساتم یا حس نوع دوستیم اشتباها زیاده !  

ولی واقعا الان که این یه نمونه حرف رو که خوردم اینجا زدم می خوام یه چند نفر که می خونن این نوشتمو و ازشون واقعا ممنونم چون خیلی بلنده ، بهم بگن واقعا ذهنیات من و رفتارم در برابر دوستان و اطرافیانی که واقعا دوستشون دارم ، اشتباه و غیر عادیه ؟؟؟ 

 اگه این طوریه شاید باید اساسی تر از اینا به خودم کمک کنم !

حرفای خصوصی من با خدا !!!

خدایا می بینی امشب منو تا کجا بردی و چیا نشونم دادی ؟!

نمی دونم واسه چی !

بازم همه چیو خودت می دونی .

هرچقدرم که ظرفیت ندارم .

نه فقط امشب ، اگه صد شب دیگه هم خوابم نبره ، ممنونم ازت واسه دیدن ! که نشونم دادی . فک می کردم دیگه چیزی نیست که بدونم !

خدایا دروغ تا چه حد بزرگ دیگه ؟!

وای خدایا من چقدر ساده ام !!!

دلم الان می خواد خودمو واسه اشتباهات دیگران دار بزنم . که نبینم .

خدایا صبرم تموم می شه گاهی . وقتی که دارم آتیش می گیرم . داره می سوزه درونم . این دله کوچولویه من ...

آخه چرا من زودتر چشمامو باز نکرم !!!

از همون روزی که بعضیا ذوق می کردن و

بعد

بعضیا هم حتما داشتن به من می خندیدن دیگه !آره ؟

خدایا این قلب من پر شده از غصه ...

هی می زنم به بی خیالی بعد دوباره یه اتفاق ساده منو تا کجا می بره !!!
والا نمی دونم این چه حکمتی بود که تو این مدت اینقدر اتفاقی این وبلاگا رو دیدم !!!

دلم شدیدا نوشتن می خواست که این حرفا رو تایپ کردم . که همش تو دلم اون جمله ها رو تکرار کنم و بیشتر آتیش بگیرم . شاید بغضم بترکه !!!

منم بلاخره همه ی حرفامو می نویسم که بخونن . خیلیا !

خدایا می دونم که تو خودت خوب حواست به کارای همه هست ! می دونم زودتر از من دیدی و می دونی چیکار کنی ...

خدایا ممنونم ازت که مراقبم بودی همیشه .

ممنونم که چشمامو باز کردی . ممنونم که کمک می کنی اشتباهاتم رو بفهمم ...

خیلی دوست دارم . فقط به تو  و  لطفت امید دارم .

می دونم زیبایی های زیادی هم هست که می خوای نشونم بدی ...

خدایا بهم صبر و آرامش بده .