به نام خدای خوب و مهربون و گلم

قلم رو بر می دارم و آخرین برگ دفتر قرمز دلم رو باز می کنم ، یه برگ سفید مثل رنگ احساس الانم ، پاک و سفید ، نه اندوهی ، نه فکری ، نه ...      هیچ چیز !

تازه تونستم بلاخره از روی تختم بلند شم و سر حالم ، به هیچ چیز فکر نمی کنم !

اما کم کم خودم و زندگی ای که دوستش دارم و با همه تلاشم سعی در زیبا تر کردنش دارم رو در ذهنم جای می دم ...

من الهه ام ، همون الهه ای که این همه حرفای دل کوچولوش رو توی این دفتر نوشت و با بعضی از احساساتش، این دل کوچولوش بود که سخت خودش رو به این طرف و اون طرف می کوبید و حسابی هم فشرده شد !

خوشحالم که دیگه برای نوشتن سراغ این دفتر نمی یام ! یه دفتر جدید ، یه برگ جدید ، مثل یه روز تازه و یه طلوع جدیده !

سلام و دوباره سلام به زندگی شیرینم ...

دل کوچولوی من ، دوست خوبم ، دوست دارم .

یه عالمه کار بهتر هست که می شه تو لحظه هایی که تلف می کنیم عمر و وقت و جوونیمون رو انجام بدیم ، و یه عالمه احساس بهتر که می شه تجربشون کرد !

قدر خودمون رو خیلی بیشتر از اینا بدونیم ،

اینقدر افسوس نخوریم ! بهتر بگم کاری نکنیم که بعدش افسوس بخوریم !!!

باشه الهه ؟ این از کدوم قولاته ؟ هان ؟!

وقتی ادم حالش خیلی گرفتس باید چیکار کنه ؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟!؟