باز هم جمعه تموم شد !

یعنی اینقدر بی جنبه هستم من، که یه روز جمعه که تموم میشه همه ی کشتیام غرق شدن ، چون یه هفته دیگه باید کار و تلاش سخت رو آغاز کنم !

نمی دونم چرا کلا تو زندگی بی انرژی و بی رمق شدم !

دوباره تنبلیم فصل جدیدی رو آغاز کرده

تمام هفته من منتظر 5 شنبه هستم !

اینم شد زندگی آخه ؟؟؟ دارم فقط می گذرونم روزا رو !!!

استاد !

الان چند دقیقه ای میشه دلم واسه یه استادم که خیلی دوسش داشتم تنگ شده ، از وقتی پروژه پایان نامم رو تحویل دادم و اون بهم گفت بهت 19/82 دادم و بعد من ته دلم یکم ناراحت بود اما اون منو شادم کرد ؛ دیگه خبرش رو ندارم.

چقدر دلم می خواد برم ببینمش و بهش بگم که خیلی دوستت دارم و یکی از کسایی هستی که همیشه تو ذهن من به عنوان یه آدم خوب ( حداقل در حد شناختم و رابطه ی استاد و دانشجویی که داشتیم ) میمونی !

من قبلا هم بهش گفته بودم که دوستش دارم اما خوب شاید به این حساب میگذاشت که چندین درس باهاش دارم . البته اون کلا استاد زیاد سختگیری نبود که آدم بخواد واسش پاچه خواری کنه . 

تازه یکم هم شاید شبیه من بود اخلاقاش با اون شیطنت های خاصش...

یه بار بهش گفتم دوست دارم مثل تو یه استاد موفق شم ، دقیقا یادمه ترم آخر بود ، توی یک کلاس دیگش با دوستام نشسته بودم ، اتفاقا اون روز به خاطر حضور من کلاسشون یه جور دیگه شد و کلی حرف زدیم با هم و استاد برامون از خاطرات دانشگاهش تعریف کرد ، البته آخرین جلسه بود و درسی هم نداشتند، اما دوستام که هیچوقت من تو کلاسشون نبودم گفتند که هرگز استاد رو اینجوری صمیمی ندیده بودند و فکر می کردن به خاطر رابطه خوب من و استاد بود که اونجوری کلاس اون روز براشون جالب شده بود. خلاصه وقتی تو راه پله بودیم ، بعد از همون کلاس ، من بهش گفتم دلم می خواد یه استاد بشم مثل تو و اون گفت من نه درس رو خیلی دوست داشتم ، نه استاد شدن رو !

اما به نظر من که استاد فوق العاده ای بود و نمیدونم آدم بدون علاقه چطور میتونه اونقدر عالی باشه...

آخرین جملاتش به من این بود که امیدوارم باز همو ببینیم ، بازم یه جای دیگه ، شاید بتونیم یه روزی با هم کار کنیم !

واقعا الان دلم براش تنگ شده ، ایشالا هرجا که هست شاد و سالم و موفق باشه ...

الهه ...

خیلی حرف ها دارم برای نگفتن ...

نمیدونم چی بگم ،

همینقدر میدونم که دلم خیلی میگیره ، از همه چیز

با اضطراب ، ترس ، استرس ، غم و حسای مبهمی، هر روز زندگیم رو می‌گذرونم

امیدوارم به زندگی آرومی برسم ...

دلــتـــنـــگــی

دلــتـــنـــگــی پـــــیـــچـــیــده نــــیـــســـتـــــ . . . !

یـــــکــــ دل . . . !

یـــــکـــ آســـمــــان. . . !

یـــــکــــ بــــغـــض. . . . . !

. . . و آرزو هــــای تــــــرکـــــ خـــــورده . . .

. . . . . . بـــــه هــــمــــیــــن ســادگــــی . . . . . .



دلتنگم ، دلتنگِ دلتنگ؛

برای تمـــــــــــام عمر دلتنگ می مانم ...

نه صدایم را می‌شنود و نه صدایم می‌کند...

دلم خوش بود که

اگرچه دستانش در دستانم نیست ، دلش که با من است !
وقتی دلش با من است یعنی تمام او از آن من است
 

اما حالا نه دستانش در دستانم هست نه دلش با من !

چقدر سخت است تحمل اینکه به یکباره تهی شوی از او …


گاهی سکوت ، نشانه رضایت از وضع موجود نیست !

شاید ؛

شاید کسی دارد خفه می‌شود، پشت سنگینی یک بغض ...