لوازم تحریر دوست داشتنی !

امروز از سرکار رفتم یه مرکز فروش کتاب و لوازم تحریر ! واسه اینکه مامانم ازم خواسته بود یه سری چیزا بگیرم برای یه بچه ای که مامانش رو می شناسه و گاهی برای بچش یه سری هدیه می گیره ،

به خاطر اینکه فردا اول مهره و مدارس شروع می شن اونجا خیلی شلوغ بود و منم کلی محو تماشا شده بودم ! تماشای بچه هایی که دلم می خواست جاشون بودم ، تماشای چیزایی که با همه وجود دلم می خواست بخرمشون و ازشون استفاده کنم . 

اصلا از دیدن سیر نمی شدم ، دلم می خواست همونجا زمان متوقف بشه ، حس عجیبی داشتم ،

یادآوری همه خاطراتم و اینکه دلتنگم ، دلتنگ اون روزای خوب ... روزای مدرسه ، روزای دانشگاه ! من خیلی تحصیل رو دوست دارم !!! کاش اوضاع جوری بود که بازم درس می خوندم !

دلم برای تمام 31 ام شهریورهایی که فرداش می رفتم مدرسه تنگ شده ، حتی اون شب که لباسم اتو نداشت و هیچ جا باز نبود که لباسم و بدم واسه اتو و خیلی اعصابم داغون بود !!!

من یکی از اون بچه هایی بودم که دلم می خواست همه چیزم نو باشه ، اول مهر حتی یه جوراب کهنه هم نمی پوشیدم ، یه خودکار قدیمی هم توی جامدادیم پیدا نمی شد ! همه چیزم نوی نو بود و از این کیف می کردم ... هنوزم عیدا مثل بچگیا همین طوریم اما دلم واسه اول مهرهای تکرار نشدنی تنگه ...

پارسال همین موقع ها تقریبا ، از همین فروشگاهی که امروز رفته بودم ، چندین تا از کتابای پوران پژوهش رو گرفتم ، اما با رفتنم سر کار اصلا دیگه وقت نشد که واسه ارشد بخونم ، حتی آزمونای پارسه رو شرکت کرده بودم که جز یکی ، هیچکدومشون رو نرفتم و فقط هزینه بیخودی بود برام !

امروز 2 تا خودکار و دو تا دفترچه کوچولو برای خودم گرفتم ، یه خودکار فیروزه ای و یه خودکار بنفش که مثل گذشته ها باهاشون بنویسم و دلم وا شه .

دو تا دفترچه هم واسه اینکه کارام رو توشون بنویسم و بهتر بتونم به یاد داشته باشمشون ... (انگار تقویمه مثلا، هیه ) کلا دلم می خواست دفترچه بخرم ، دلیل این بود !

بعدشم اینکه خیلی چیزا میدیدم خوشم میومد و می خواستم بخرم اما از خیرش می گذشتم ...

خیلی حرف واسه گفتن دارم اما همینقدر بسه ...

# همینطور که داشتم میومدم خونه و با خودم به همین چیزا فکر می کردم ، از جلوی کوچه کلاس زبان قدیمیم رد شدم و زبان آموزای اونجا رو دیدم که تعطیل شده بودم ، وای که چقدر دلم می خواد زبان بخونم و دلم برای کلاس زبان تنگ شده ، کاش بیشتر وقت داشتم !!!  

ساعت چنده الان ؟!

امروز نمی دونستم ساعت تغییر کرده و زود اومدم سرکار


البته یک بدشانسی دیگه هم این بود که کلی از مسیر تا سرکارم رو بسته بودن ! یعنی خیابون رو بسته بودند واسه رژه !!!

یه آهنگم گذاشته بودن همچین فضا در حد عروسی شده بود تو خیابون ...


امروز یه شانس آوردم البته؛ 

با داداشم هم مسیر شدم، خیلی اتفاقی ! و بعدش با هم از تاکسی پیاده شدیم و این مسیر طولانی پیاده‌روی رو کیف سنگینم رو دادم بهش بیاره ! هیه

امروزم که سر کار تنهام ، البته فعلا تا بعد از ظهر ... ولی خیلی کار دارم !!!

امیدوارم امروز روز خوبی باشه. صبحش که با همه اتفاقات جالبش واسم بد نبود...

شرح حال الهه ... 30 ام شهریور 92 !

گاهی خیلی سنگ دل می شم !

شاید تازه عادی می شم ...

نمی دونم والا ؛ اما یه سری چیزا که تو دلم بود و همچین که قاطی کرده بودم SMS دادم الان به دوستم و گفتم ، همین یه ساعت پیش...

فدای سرم که از دستم ناراحت می شه اصلا ! چیکار کنم ؟؟؟

مردم از بس ملاحظه بقیه رو کردم ، اصلا همینه که هست ... از این به بعد دیگه همه چیز فقط همونجوریه که دلم بخواد و هیچ کس برام ارزش نداره !!! خوبه

امروز روز بدی نبود ، اما غروبش مثل خیلی از اوقات دیگه با اعصاب داغون اومدم خونه ، نمی دونم شاید تقصیر منه که زیادی به آدما بها می دم ...

دیروزم روز خوبی بود، از صبح ساعت 8:30  حرکت کردیم و رفتیم دو هزار  ، نهار اونجا بودیم و حسابی هم خوش گذروندیم ،

بعدم رفتیم بیرون و یهو اتفاقی رفتیم یه جا تو شهر و من یک مانتو هم خریدم باز ! که می شه سومین مانتو این ماهم !!! نمی دونم چمه والا ! تا حالا تو یک ماه سه تا مانتو نخریده بودم ! تازه کیف و کفش و شلوارم خریده بودم ! خلاصه بعدشم سریع رفتیم خونه ی پسرخالم تو تنکابن و شامم اونجا بودیم ! شوهرخالم هم اومده بود ، دو تا از پسرخاله هام هم بودند و همچنین مادرخانم یه پسرخالم که خیلی دوستش داریم ،

شب تا دیروقت اونجا بودیم و دیگه شب ساعت 2:30  رسیدیم خونه ! واقعا صبح بیدار شدن برام سخت بود.

اما الان نه ، دیگه خوابم نمیاد ! الان هم می خوام سریال ببینم ...

 

نه، مثل اینکه تموم شده !!!

صبح ها وقتی که از خونه حرکت می کنم تا جایی که سوار تاکسی می شم ، وقتی دارم قدم می زنم تمام حواسم فقط به خودمه !

گاهی حتی گذر زمان رو حس نمی کنم .

فقط با خداو گاهی با خودم صحبت می کنم . امروز تمام مسیر به خودم می گفتم :

نه، مثل اینکه تموم شده !!!

گاهی یه روز یه جمله میاد تو ذهنم که برام یه دنیا معنی داره.

* زنگ زدم سازمانی که باید واسه کار می رفتم،گفتم امروز نمیام ، خیلی کار دارم ، کلا هفته آینده هم هفته ی شلوغیه برام از نظر کاری ! امروزم که اصلا اومدم نشستم می گم از کجا شروع کنم ؟!

* فردا هم فکر کنم تمام روز بیرون باشم ، خدا به دادم برسه !

* صبح در حال حاضر شدن داشتم به این فکر می کردم که به محض اینکه رسیدم تو خونه از داداشم بخوام که واسه شنبه حداقل یکم از وقت آزادش رو به من در کارای شرکت کمک کنه !!! والا ...

یادداشت کوچولوی امروز !

این روزا خیلی حساس شدم ، یعنی خیلی وقته !

اعصاب داغون تر شدم ! یعنی حرص می خورم واسه هر چیزی که ناراحتم می کنه .

اما چند روزه که خوبم و احساس می کنم روزای آرومی دارم ! شب که می شه می گم خدا رو شکر که اینقدر آروم بود امروزم ، بعد یاد اعصاب خوردیای طول روزم می افتم ، بعد سریع می گم بی خیال فکرشم نکن ...

شب های  آرام تری دارم ،

3 شبه خوب  داشتم ... 

با اینکه امروز ...

بگذریم، امروز خیلی خسته شدم ، از صبح تا ساعت 4 بعد از ظهر توی یک اداره واسه تنظیمات شبکه پشت 47 تا computer نشستم ، رکورد بود برای خودم !

البته به یه همکارم می گفتم امروز من یه رکورد جدید واسه خودم زدم ، می گفت تو که هر روز تو یه کاری رکورد می زنی ! که البته یجورایی حرفش راست بود .

خلاصه اینکه یه عالمه کار عقب افتاده دارم واسه خودم ، این روزا به شدت سرم شلوغه .

* گاهی با خودم می گم کاش واسه جایی که رفتم مصاحبه قبول شم و کلا از این شرکت برم و از اینهمه کار خلاص شم ...

خیلی اون محیط رو دوست داشتم ، اونا هم که سریعا یه نفر رو می خواستند ! نمی دونم پس چرا بهم زنگ نمی زنند ؟؟؟!!!

* قلبم دوباره تند می زنه و پر احساسه  ، گرچه گفتن این جمله برام خیلی سخته از بس که دور و برم آدمایی هستن که دوستشون داشتم و الان پشیمونم کردن ، مثل دوست و همکار جدیدم که دست دشمن قبلیم رو از پشت بسته ...

(خیلی هم تو کارم فضولی می کنه که دیگه دیوانم کرده !!! نمی دونم باهاش چیکار کنم ! فقط دوست دارم برم و از دستش راحت شم ...  )

اما از همه اینا که بگذریم خودم رو خیلی هم دوست دارم !