منتظرم !

امروز حالم از دیروز و هر روزم بهتر بود ، اونقدر که بهم یه حمله قلبی هم دست داد !!!

امروز همینطوری از صبح تو خودم بودم ، تو فکر بودم ، به خیلی از چیزای غمگین داشتم فکر می کردم ، اما یه لحظه که رفته بودم از یه فروشگاه خرید کنم ، موقع بیرون اومدن احساس کردم قلبم از همیشه (همه عمرم) تند تر می زنه ، خیلی اوقات شده که احساس تپش قلب کنم و اینا ، اما این یه چیز خاص بود ، اصلا وحشتناک بود !

تمام قفسه سینم درد گرفت ، نمی تونستم نفس بکشم .

آروم رفتم به یه داروخونه و یه قرص خریدم ، برگشتم شرکت و خوردمش . یکم بعدش بهتر شدم اما قلبم درد می کرد.

هنوزم درد می کنه !

نمی گم زندگی هیچ چیز خوبی نداره که آدم بخواد بهش فکر کنه .

نمی خوام ناشکری کنم.

نمی خوام غر بزنم اما واقعا چی بگم ؟

اون فشار عصبی شدیدی که دارم تحمل می کنم ، فشاری که داره قلبم رو اذیت می کنه و احتمالش اصلا کم نیست که یه بار دیگه پیش بیاد . شاید یه بار دیگه شدید تر شه و زبونم لال دیگه هم آروم نشه ! شاید یهو قلبم واسه همیشه ساکت شه .

بعد از این همه خودش رو به اینور و اونور کوبیدن ...

دلم خیلی گناه داشت ... حقش این نبود.

دلم آرامش می خواد ، دلم یکم شادی می خواد. یه شادی غیر منتظره . یه اتفاق خوب . اتفاقی که آرومم کنه .

حتی یه لبخند کوچیک ، یه شادی لحظه ای !

و دلم سلامتی می خواد .

* امشب یه گوشی جدید هم خریدم که هیچ حس خاصی بهش ندارم ! منی که یه آدامس می خریدم خوشحال می شدم ، دیگه همه چیز زندگی برام عادی شده ...

دلم یه شادی غیر منتظره می خواست ...

منتظرم !

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روزمرگی های من ...

دیشب که اومدم خونه ، خیلی خسته بودم ! یکم هم دیر اومدم ، چون رفته بودیم یه ساختمون دیگه شرکتمون ، اون سر شهر ...

شب که اومدم خیلی زود خوابیدم ، قبل از خوابم که داشتم یه آهنگی گوش می کردم که خیلی غمگین و دلگیرم کرد ،

راستش خودم هم غمگین و دلگیرم ...

دلگیر و خیلی هم دلتنگ !

خاطرات خوب وقتی تموم می شن ، می تونن آزاردهنده ترین چیزای زندگیت باشن . اصلا می تونن همه ی زندگیت رو ازت بگیرن.

دیشبم برام یکی از شبای خیلی سخت بود ، اما گذشت.

صبحم دیر بیدار شدم و یکم دیر رسیدم سر کار ...

امروز روز بدی نبود ، آروم بود ...

بعد از دو روز تعجب از رفتار عجیب همکار جدیدم و غر زدن من ! امروز خیلی بهتر بود ، کلا 2 روز فقط داشت کارایی می کرد که ازش بدم می اومد ، اما امروز اصلا کل روز هیچ اشتباهی نکرد ! هیه

یه VPN Server هم یه زمانی راه اندازی کردم ، کلی پیر کرده منو ، امروز مشکلشون کلی وقتم رو گرفت ، حالا از وقتی اومدم خونه تا الان هم داشتم رو اون کار می کردم ! درست شده خدا رو شکر ، فعلا مشکلی نداره .

کارا هم خوبه اما ...

اما یکی به من بگه من می تونم درس بخونم آخه ؟ کی ؟ کی بخونم ؟

دیشب و امروز من .

دیشب نزدیکای ساعت 12 بود که رفتیم دوچرخه سواری ، کلی دوچرخه سواری کردم بعد از مدتها ، جوری که صبح زود که بیدار شدم ، یکم بالای زانوم درد می کرد ولی سریع خوب شد ، تا ساعت 3 شب نخوابیدم ، اول واسه اینکه تا دیروقت بیرون بودم ، دوم هم اینکه با گوشی داداشم یه سری عکس گرفته بودیم که من می خواستم حتما بهم بلوتوث کنه ، این 8.1 هم که نصب کردم ، اولین باری بود داشتم بلوتوث می گرفتم یکم بد قلق بود با گوشی داداشم دوست نمی شدن ، هیه ...

رفته بودم روی یک پل تازه احداث که هنوز افتتاح نشده کلی عکس گرفتم ، از بس ذوق کردم که نگو ، کلا عاشق کارای هیجان انگیز و extra ordinary هستم من !

خلاصه شب خوبی بود ، اما امروز بعد از ظهر داشتم دیگه از دست این چشمای خواب آلود و کمی دردناک می مردم ، همش هم خمیازه می کشیدم ،

امروز یک همکار جدید هم اومد سرکار و از صبح که باهاش آشنا شدم ، زیاد ازش خوشم نیومده ! من معمولا این حرف رو درباره کسی نمی زنم ، معمولا هم زود قضاوت نمی کنم ، اما 70 درصد این آدم یه جوریه ، حالا وقت کردم بعدا دربارش خواهم نوشت ...

یه ارتباط فیبری هم بود ، ما رو پیر کرده بود راه نمی افتاد ، امروز حلش کردیم رفت پی کارش ... هیه ، اینم یه خبر خوب کاری برای خودم !!!

امروز تا ساعت 6:30  سر کار بودم ، بعد سریع رفتم یه ماشین گرفتم ، رفتم مامانم رو دیدم و با هم یکم بیرون گشتیم ، یکم دنبال کیف بودم که حالا چیزی خوشم نیومد و کفشم همینطور ! اما همینجوری یه ظرف غذا واسه خودم گرفتم ، یجوری که تو ذهنم بود اما فکر نمی کردم پیداش کنم . پیدا شد و خوشمان آمد ... هیه (مبارک خودم باشه!) { واسه اینکه نهار رو سر کار می خورم و غذا هم از خونه می برم ، نیاز به ظرف غذا دارم دیگه ! }

خب دیگه چی بگم؟  آهان بعد از اینکه اومدیم خونه ، به این فکر می کردم که چقدر خستم و چقدر خوابم میاد ، حالا از طرفی هم داداشم اینا اومدن خونمون (داداش و زن داداشم) و هم اینکه یه کاری قول داده بودم واسه یه نفر انجام بدم ...

یعنی با این چشم دردم یه 3 تا نمودار باید می کشیدم ، اونم چه نمودارایی ، همچین ریز ریز ، تو هم تو هم ... چشمم درومد تا تموم شد ، بلاخره الان بیکار شدم و اومدم یه سری به وبلاگ عزیرم بزنم برای ثبت خاطراتم !!!

خلاصه می دونم بعد از همه ی اینا خوابم پریده دوباره ، خدا به داد فردای من برسه که همین امروز هم بسی سخت بود ...

 

... امید ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.