روابط من ...

رابطه من با خودم؛

هرچقدر بیشتر با خودم حرف بزنم ، بیشتر هم می نویسم ، برای خودم .

این روزها با خودم زیاد حرف می زنم ، خاطراتم و افکارم رو مرور می کنم ، اما کمتر می نویسم ،

یا حتی نوشته هام رو پاک می کنم ...

برای نوشتن توی این وبلاگ هم که ... بگذریم .

زندگیم خوب یا بد داره می گذره و خیلی از خاطرات هم برام باقی می مونه و گاهی هم به فراموشی سپرده می‌شه ،

امروز هم یه روز جمعه است و روزای جمعه ی من به بدترین شکل ممکن سپری می شن، چون هیچ کار مفیدی نمی کنم !

استراحت می کنم ، خیلی هم استراحت می کنم ، شایدم در اشتباهم چون این استراحت هم واقعا مهمه ، شاید به خاطر همینه که در طول هفته هرچه به جمعه نزدیکتر می شیم ، من دلشادتر می شم از فکر اینکه یه روز تعطیل داره میاد ...

از طرفی هم گذر هر ثانیه از این زندگی من رو می ترسونه ، فکر اینکه روزها دارند می گذرند و من هنوز حتی نمی دونم دارم می‌دوم تا به کجا برسم ؟؟؟!!!

گاهی ترجیح می دم دچار روزمرگی بشم اما واقعا عمرم داره می گذره و راضی نیستم از اونچه که داره بر سرم میاد .

دلم نمی خواد خودم رو با کسی مقایسه کنم ، اما می دونم وقتی در مقام مقایسه قرار بدم خودم رو خیلی هم از زندگی کم عایدم نشده ، اما من آدمی نیستم که جایگاهم اینجا باشه !

به حرفی که می زنم ایمان هم دارم اما واقعا دارم برای زندگیم تلاش نمی کنم ، چون ذهنم درگیره ، بیشتر از حد درگیره و من برای استراحت دادن به این مغز تنبلی جسمی رو هم پیش گرفتم و نتیجه می شه گذر عمر ، بی هدف ، و تنها به جای موندن حسرت ...

دیروز و دیشب به این فکر می کردم که چقدر جالبه که الان می تونم هم از زندگیم یه دید فوق العاده و عالی داشته باشم و بگم

 Every thing is perfect.

و حتی اثباتش کنم این موضوع رو ، هم برای خودم و هم هر کس دیگه ،

و هم اینکه می تونم کاملا نا رضایتیم رو از زندگی کنونیم توضیح بدم !

البته generally این خوبه که آدم به رضایت نرسه و درواقع روحش همواره بدنبال something bether باشه ...

رابطه من و خدا جونم؛

این روزا خیلی هم با خدا خوبم و احساس نزدیکی می کنم بهش. از این راضیم ، از اینکه احساس شکرگذاری می کنم ،

احساس می کنم قدرشو می دونم ، کنارم حسش می کنم و هرچقدر هم که از خودم ناراضی باشم می دونم خدا به بهترین وجه هوامو داره و کماکان داره شرمندم می کنه ...

این یعنی اوضاع خوبه و زندگی بهترم می شه ... شکر

خدایا شکرت از اینکه با همه خوبی و بدی های این زندگی ، احساس این روزای من خوبه ! درکل خوبه ! خوبه چون تو در کنارمی...

خیلی دوروبرم خالی شده ، اما احساس تنهایی نمی کنم ، چون تورو دارم و اطمینان دارم ، برای بهتر شدن زندگیم دوروبرم رو گاهی خلوت می کنی ، چون احتمالا کسی اونقدر ارزش نداره تا من رو درگیر خودش کنه ...

گرچه با احساسی که نسبت به بعضی از آدمها و دوستام پیدا می کنم ، خیلی احساس تنهایی می کنم گاهی ...

تنهایی نه به این معنی که دلم بخواد کسی پیشم باشه ، نه ! به این معنی که دوست دارم بقیه شبیه من باشن ! از لحاظ فکری و ...

می دونی این روزها خیلی می بینم که من تافته ی جدا بافته ای هستم ، اما باز هم شکرت خدا جون که من این الهه رو خیــــــــــــــــــلی دوست دارم ،

به خاطر تفاوت هایی که از بقیه متمایزش می کنه و اینکه با همه وجود پی بردم که یه آدم معمولی نیستم .

بد نیستم و بدخواه کسی نیستم ، ساده ام ، خیلی اوقات سرم کلاه می ره چون دلم نمی خواد زرنگی کنم ! و با تمام وجود این رو دوست دارم . این ویژگی هام رو دوست دارم .

خدایا دلم می خواد به خاطر تمام ویزگی هایی که بهم دادی ، ویژگی هایی که شاید خیلی از اوقات باعث حسادت خیلیا بهم بشه ، تشکر کنم ، بعضی از اوقات بعضی چیزا زندگی رو سخت می کنه اما من همه چیزی که بهم دادی رو دوست دارم ، جدی می گم اینو ، از ته دلم می گم و خودت هم اینو می دونی ...

چیزای بیشتری می خوام ، می دونم واسه هر چیزی که می خوام باید تلاش کنم ، قول هم می دم تلاش کنم ، اما می خوام بگم هوامو داشته باش ...

باز هم دوستت دارم و شکرگذارت هستم ... for ever

{ * اینکه آدم درباره برخی از چیزا بنویسه ، باعث می شه حواسش بیشتر بهشون باشه و من این رو خیلی دوست دارم ... }

رابطه من و دوستام؛

رابطه من و دوستام شاید خیلی هم بد نباشه ، اما اونطور که باید باشه نیست ...

حتی خیلی از وقایع باعث شده فکر کنم که اصلا شاید دوست خوب داشتن ممکن نیست . یا اینکه هر آدمی می تونه گاهی بد بشه . فقط کافی اوضاع اونطور که باید نباشه !

چیزی که تازگی درکش کردم اینه که در تمام عمرم یه چیزی بین من و دوستام قرار گرفته و اون هم حسادت دوستام به من بوده ، الان هم این رو دارم حس می کنم ...

با خاطراتی که توی همین هفته مرورشون کردم ، از زمان های خیلی دور ، تقریبا از دوران راهنماییم ، دیدم واقعا تمام عمر داشتم ضربه می خوردم گویا ، دقیقا از همین حسادت دوستام به من ...

احساس می کنم گاهی هم باید به خودم بگم بیخیال ، take it easy ، همینه دیگه الهه جان ، همه همینن !

هفته پیش یک شب که تولد داداشم هم بود و خیلی هم شب خوبی بود . (خیلی خاص شاید نبود، اما خوب بود چون من احساس خوبی داشتم ، نسبت به اینکه تونستم اون حس خوبی که دلم می خواست رو در بقیه ایجاد کنم.)

یکی از دوستای قدیمیم هم بهم SMS داد، بعدشم من بهش زنگ زدم و می تونم بگم تقریبا بعد از اواخر تیر که با هم صحبت کرده بودیم و تولد یکی از دوستام بود و با هم رفته بودیم ، دیگه خبری ازش نداشتم ...

کلا بعد از صحبتامون قرار شد فردا شبش همدیگرو ببینیم ، البته یه قرار کلی بود با یه عالمه از بچه های دبیرستان ، که تصمیم گرفتیم ما هم بریم ...

بلاخره بعد از چند ماه همدیگر رو دیدیم ، و خیلیا رو اون شب بعد از سالها دیدم ، شب خوبی بود ، خوش گذشت و خیلی هم حسای جدیدی در من بیدار کرد ...

خلاصه بعد از همه ی اینا می خوام بگم اون شب فکر کردم و دیدم ، چقدر قدیما به دوستام سخت گرفتم . از این دوستم دلخور بودم ، حتی تو وبلاگم هم نوشته بودم ... اما الان ، بعد از گذشت مدتها و دیدن نارفیقی خیلیای دیگه ، احساس می کنم خیلی سخت گرفتم !

همه آدما همیشه عالی نیستن و من باید اینو درک کنم که واقعا هیچکس شاید نتونه اونجور که من بخوام برام یه دوست واقعی باشه ...

اگه بخوام از اون شب هم که تعریف کنم ، می شه کلا یه 10 الی 20 صفحه ای نوشت اما ترجیح می دم حداقل الان بیشتر از این نگم که خوب بود و کلی تجدید خاطره ، حتی خاطرات بدی که دیگه یادآوریشون برام تلخ نبود (به این میگن معجزه زمان)

رابطه من و تغذیه ام ؛

کلا یکی از مسائل مهمی که الان شاید بتونم بگم چند ساله حتی که من رو آزار میده اینه که به خودم کلا دارم اهمیت نمی دم ! به یه سری از مسائل زیادی که مربوط به من هستن ، خیلی زیادن اما یکیش همین سلامتیمه ، و در این مورد خاص هم یکیش تغذیه ام !

من یه سری چیزا هست که برام دیگه کلی قدیمی شده و هرگز بهشون رسیدگی نکردم ، مثل کمبود آهنم ! کمبود آهن چیز خوبیه ؟ نه !

خوبه قرص نخوری و درمانش نکنی ؟ نه !

خوبه نری دکتر و نری آزمایش بدی ؟ نه !

خوب من این کار بد رو کردم ، خیلی وقته ! الان یه مدته شاید حدود یک ماه که به صورت خودسرانه قرص آهن می خورم ، البته مطمئنم که برام فقط سود داره ، از این موضوع خوشحالم . و قصد دارم به مسائل بیشتری تامیم بدم این قضیه رو . کلا یه چند وقت دیگه دکتر هم می رم و آزمایش هم می دم و دیگه به خودم قول میدم حواسم به سلامتی خودم باشه !!!

خیلی اتفاقی ، بر حسب اتفاق رفتم به یک دکتر تغذیه برای کاهش وزن ! و البته از این مساله هم خوشحالم !

گرچه وزنم ، مخصوصا الان که به طرز ناراحت کننده ای زیاد شده یک رازه ، اما 61 کیلو گرم وزنمه !!! و اصلا از این موضوع خوشحال نیستم !

اما خوشحالم که رفتم دکتر و البته بهم گفته که خیلی هم وزنم مناسبه ، اما حرفش مهم نیست اصلا ، این برام مهمه که دکتر تغذیم من رو ملزم کرده که یک سری از چیزهای غیر مفید رو نخورم و این موضوع خوشحالم می کنه ، حالا نمی دونم این تغییر عادات غذایی منجر به کاهش وزنم هم می شه یا نه ، اما حداقل می دونم در سلامت من موثر خواهد بود و از این موضوع خوشحالم ...

مشتاقم ببینم آخر این پیگیری هام چی میشه !

رابطه من و ورزش ؛

علی رغم اینکه خیلی به فکر باشگاه رفتن بودم ( وقت ندارم که ، کو وقت ؟! ) هنوز اینکار رو نکردم و هیچ نوع ورزشی نمی کنم و خیلی از این امر ناراحتم .

خیلیا بهم پیشنهاد دادند که پیاده روی کنم اما واسه این کار هم وقت ندارم ، خیلی دوست داشتم حداقل صبح ها زودتر بیدار می شدم تا بتونم لا اقل قسمتی از مسیرم رو تا سر کار پیاده روی کنم ، اما موفق نمی شم ، در هر صورت جزء برنامه های بلند مدتم (خیلی برنامه دارما) خلاصه یه چیزایی هست ، خدا رو چه دیدی ، شاید در همین روند اهمیت به سلامتی ورزشکار هم شدم ، هیه ...

رابطه من و درسم ؛

با درسم یک رابطه ای دارم که باعث بسی شرمندگی منه !!!

یعنی دلم می خواست بمیرم اما این نبود وضعم ! (دروغ گفتم هیچم دلم نمی خواد بمیرم !)

من و درس خوندن هیچ رابطه ای با هم نداریم اما همین که اومدم دارم می نویسم یعنی یه آرزوهایی دارم دیگه ...

مامانم هر 3 ثانیه یکبار (با اغراق) به من میگه الهه جان درست رو بخون ! ادامه تحصیل بده عزیزم !

اصلا با طرز بدی نمی گه ، اما از اون جمله هاییه که بعد از شنیدنش پتانسیل کوبیدن سرم به دیوار رو راحت بدست میارم ...

پنج شنبه گذشته در یک سمینار شرکت داشتم ، یک سمینار که از طرف محل کارم دعوت شده بودم و خلاصه اونجا به طرز اتفاقی یکی از معاونین یکی از دبیرستان هام رو دیدم !

خیلی تعجب کردم که من رو شناخت ، چون من اسمش رو یادم نمی اومد ، و وقتی که ازش به خاطر حضورش تشکر شد (مجری سمینار اسم و سمت فعلیش رو گفت، که البته از این همه ارتقای درجه ایشون هم من بسی به فکر فرو رفتم ) حالا بگذریم ، بلاخره فهمیدم اسمشون رو و بعد از یک سلام و احوال پرسی متوجه شدم که حتی اسم مادرم رو هم می دونه ، کلی از من تعریف و تمجید کردند ایشون ، از این که چه نابغه ای بودم ،The Best بودم یک زمانی واسه خودم و اینکه فرمودند که خیلی متعجب شده از اینکه من گفتم ادامه تحصیل ندادم!

در روز قبلش هم با کسی برای اولین بار ملاقات داشتم ، کسی که فقط یک نهار باهاش خوردم ، هر دو جایی مهمان بودیم ، بگذریم نکته جالب این بود که هم با یک دیدار کوتاه من رو خوب شناخته بود و هم اینکه از عدم ادامه تحصیل من تعجب کرده بود !!!

یاد دورانی افتادم که تازه به سر کار رفته بودم ، از دیدن پشتکار و علاقه من و خیلی از چیزهای دیگر همه می گفتند که چرا ادامه تحصیل نداده ام ؟!

اموز هم یکی از دوستان قدیمی SMS ای به من داده بود ، بعد از احوال پرسی و اینکه چه کار می کنم یک جمله گفت که من رو دوباره به فکر فرو برد ، گفت یه زمانی یادته همش داشتی درس می خوندی ؟؟؟

می دونم ، خوب می دونم که از خود واقعیم کلی فاصله گرفتم ، این کلی که می گم هم می دونم کم نیست ، اما به فکر فرو رفتم ، می خوام بگم که می دونم باید یه کاری بکنم ، اما برام خیلی سخته !!!

رابطه من و کارم ؛

خوبه ، اوضاع کاری خوبه ولی خیلی تلاش نمی کنم ، مثل قبل نیستم اما خوب می دونم که اگر بخوام خیلی وقت بزارم به خیلی از چیزای دیگه نمی رسم ،

این روزا به تغییر محل کارم فکر نمی کنم ، می دونم مسائل خیلی مهم تری پیش رو دارم !!!!

Generally هدفمند دارم زندگی نمی کنم اما می گم من که به حکمت خدا شکی ندارم ، پس صبور تر رفتار می کنم ، خودم رو می سپرم به دنیا ، شاید دست تقدیر یه روزی من رو به آرزوهام برسونه ...

* خیلی از خودم حرف زدم ، این واسه اینه که خیلی دلم پره ، بیش از یک ذره خالی نشده ، حرف زیاده در ذهنم ... ایشالا بتونم بیشتر بنویسم ، واسه تخلیه روانیم خیلــــــــــــــــی خوبه ...

نظرات 1 + ارسال نظر
گندم جمعه 8 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 05:23 ب.ظ http://www.medbeheshti92.blogsky.com

سلام دوست گرامى.پست مفصلى بودها!خوبه اما ادم رالطه هاشو شفاف کنه!با اون جمله مادرتون و پتانسیل بعدش هم خیلى رابطه برقرار کردم!راستى میتونید یکم منو راهنمایى کنید؟تازه وب زدم اخه.چن تا سوال دارم.یکى اینکه چه کار کنم ادامه مطلبم در صفحه جداگانه نشون داده بشه؟دو اینکه چه جورى میتونم تموم پس زمینه متنمو رنگشو عوض کنم؟سه اینکه ایا بهتر بود همون میرفتم بلاگفا؟شرمنده به خدا!

سلام و ممنون از حضورتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد