یکی بود یکی نبود ...
4 شمع به آرامی می سوختند و صدای صحبت آنها در محیطی آرام به گوش می رسید :
شمع اول گفت : من صلح و آرامش هستم ، اما هیچکس نمی تواند شعله ی من را روشن نگاه دارد ،
من باور دارم که به زودی میمیرم !
سپس شعله ی صلح و آرامش ضعیف شد ، تا به کلی خاموش شد...
شمع دوم گفت : من ایمان هستم ، برای بسیاری از مردم دیگر در زندگی ضروری نیستم ، پس دلیلی ندارد که روشن بمانم .
سپس با وزش نسیم ملایمی ، شعله ی ایمان نیز خاموش شد...
شمع سوم با ناراحتی گفت :
من عـــــــــــــشق هستم ، اما دیگر توانایی آن را ندارم که روشن بمانم . انسانها مرا در حاشیه ی زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند ، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود عشق بورزند !!!
طولی نکشید که شعله ی عشق نیز خاموش شد .
ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع خاموش را دید .
- چرا شما خاموش شده اید ؟! شما باید تا آخر روشن می ماندید !
و شروع به گریستن نمود ...
ناگهان شمع چهارم گفت :
نگران نباش تا زمانی که من هستم ما می توانیم بقیه ی شمع ها را روشن کنیم !
من امــــــــــــــــــــید هستم ...
با چشمانی که از اشک شوق می درخشید ،
کودک شمع امید را برداشت و بقیه ی شمع ها را روشن کرد .
" نور امــــــــــــــــــــــــــید هرگز از زندگیتان خارج مباد ! "
سلام
زیبا بود