پست قبلی ...

با یه دنیا حرف اومدم که بنویسم ، اما پست قبلم رو که خوندم دیدم هیچ چیزی تو زندگیم عوض نمیشه ...

چی بگم که همه چیز تکراریه ...

تکرار

وقتی که دلت میگیره و تکــــــــــــــــــرار میکنی ...


تکرار می کنی ...


تکرار می کنی ...

فردا 23 فروردین 1393
Its a new day
with an old story              

باز هم این روزها !

این روزها دقیقا همونطوری که نباید بگذرد ، می گذره !

آروم و بی صدا اما درون من ... (درون من رو بیخیال) بیرون زندیگمم هیچ چیزی پیدا نمیشه که واسه من قشنگ باشه !

پس کی این روزها می گذرند ؟!

دوباره جمعه شده ، چقدر دیگه منتظر بمونم تا جمعه بعدی و همینطور سال رو تموم کنم تا سال بعدی ؟!

واقعا آخرش که چی ؟!

قاطی !

گاهی آدم یهو اینقدر قاطی می‌کنه ! خیلی هم خوبه ...

من زیاد قاطی می‌کنم ، زیاد غصه می‌خورم ، زیاد تصمیمات عجیب می‌گیرم ، اما گاهی دیگه خیلی کارم عجیب تر از همیشست ! (البته اینم باز اصلا چیز تازه ای نیست.)

کلا از اونجایی که جز آدمایی هستم که خیلی سخت از چیزایی که دوستشون دارم دل می‌کنم و کلا وابسته ام ... نمیتونم از این وبلاگ دل بکنم .

به چندین و چند دلیل...

البته یجورایی هم از همون روزای اول مهر اینجا به دلم نشست و حس می‌کنم اینجا خونه خودمه !

واسه همین با اینکه یه مدتی خیلی دلم می خواست اینجا رو کلا پاک کنم این کار رو نکردم . می‌دونستم پشیمون می‌شم خب ...

به دلایل زیاده امروز حالم گرفتست کلا ، گاهی از شدت غم و غصه آدم یهو یه کارای عجیبی می‌کنه ، یهو دلم خواست الان که این وبلاگم رو آپ کنم ، تازه حتی تو دلم به خودم گفتم باید دوباره به طور مداوم اینجا بنویسم ! نمیدونم از این تصمیمات لحظه ایه یا واقعی ، اما خلاصه همین الان که نمیتونم از نظر فکری تمرکز کنم و البته یه قرار کاریم هم به هم خورده اومدم اینجا تا یه سلام به خودم و وبلاگ عزیزم کنم.

امروز غروب کلاس هم دارم ، البته امتحان هم دارم ، اصلا هم حال و حوصله ندارم ...

دیروزم شوهرخالم هم فوت کرده، فکر می‌کنم کلی حالم به خاطر اونم گرفتست الان، گرچه کلا آدم بی دل و بی حسی شدم. همین چند وقت پیش هم داییم فوت شده بود.

کلا حالم رو اگه بخوام با چند سال پیش که به فاصله کمی یه دایی و یه خالم فوت شدن مقایسه کنم، دیگه اصلا حس ندارم من !

 اینقدر خودم غصه دارم که اصلا بعضی چیزا به چشمم نمیاد ، مثل آدمی که تنش اینقدر درد میکنه که شاید فرو رفتن یه سوزن توی بدنش رو حس نکنه.

کی این هفته هم تموم میشه ؟! (سوالی که هر روز هر هفته از خودم میپرسم و اینطوری این عمر مزخرف داره سریع تر از باد پوچ می‌شه... )