وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای

آخه چرا اینهمه باید دلم برات تنگ شه دیوونه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

الهه جان اشکالی ندارد!

نمی دونم دیشب بود یا پریشب که خیلی تو فکر بودم ...

بعد هی به خودم می گفتم اشکالی نداره ، این جمله خیلی بیشتر از موضوع اینکه واقعا چه چیزی اشکال نداره توی ذهنم تکرار می شد! خیلی دردناکه ، خیلی غم انگیزه ، اینکه دلت اینقدر بگیره که خودت به اونجایی برسی که به خودت بگی اشکالی نداره ، اما دلم می خواد همیشه و هر روز با دیدن تمام ناملایمات زندگی، و همینطور با به یاد آوردن تمام خاطرات تلخ زندگی به خودم بگم الهه جان اشکالی نداره عزیزم !!!

واقعا هم اشکالی نداره !

خدایا هنوزم هستی ، خودم هم مثل شیر پشت خودم و همه چیز خودم هستم ، از رفتار و شخصیتم گرفته تا تک تک حرفام و افکارم.

مسئولیت تمام زندگیمم روی دوش خودمه و generally هنوزم خودم رو یه دنیا دوست دارم


خاطره یک کابوس ...

از یه طرف تمام امروز دارم به این فکر می کنم که زندگی می تونست خیلی بهم سخت بگیره و برای خوشبختی های کوچیکم باید شاد بود !!! نمی دونم چرا از صبح دارم به این فکر می کنم اما الان دلم یه موفقیت بزرگ تو زندگیم می خواد ، شاید اول یه سناریوی جدید که یه هدف بزرگ بهم بده و بعدش یه تلاش بزرگ و بعد یه موفقیت !

نمی دونم چرا اما دلم یه تغییر جدید می خواد ، به هر قیمتی که شده ! دوست ندارم راه های رفته رو دوباره برم !!!

نمره ی امتحان زبانم تو سال دوم راهنمایی 20 نشد، خودم می دونم که حقم 20 بود و یکی از استرسای زندگیم باعث شد اون روز حتی نفهمم چطور امتحان میدم ! اون روز تمام راه مدرسه ای که امتحانای جهشیم رو اونجا میدادم تا خونه رو اشک ریختم! حالم خیلی بد بود ، بعد از امتحان زبان امتحان هنر داشتم ! امتحانی که توی برنامه امتحاناتم نبود، اما ازم خواستن که اون روز بدم، سر جلسه امتحان با دیدن دبیر هنر که زود رسیده بود امتحان زبانم رو به بدترین و سخت ترین حالت ممکن دادم ، چون از دبیر هنر متنفر بودم ! کسی بود که اصلا تحملش رو نداشتم !!! یادمه جز دو تا دبیری بود که از شنیدن اینکه من شاگرد اول کلاسم تعجب می کرد ! البته با دبیر دوم رابطم عالی شد ، تو سال سوم راهنمایی ...

دبیر هنر اون روز بعد از امتحان زبان با دیدن من رفتارش خوب و مهربون بود، برام آرزوی موفقیت کرد و همون موقع بعد از امتحانم بهم گفت نمرم بیست شده ! اما با استرسی که بهم وارد شده بود امتحان زبانم رو بد داده بودم ، حتی نمی دونستم بد ، یعنی چقدر بد !!!

هیچی یادم نمیومد، تا اون موقع در عمرم نمره زیر 19 نگرفته بودم ، اما بعد اون امتحان با خودم می گفتم نکنه زیر 16 بشم و نتونم تو امتحانای جهشی قبول شم و سال دیگه برم کلاس دوم راهنمایی ! من حس یه بازنده رو داشتم ، اون چند ساعت تا وقتی برم خونه یکی از کابوسای زندگیم بود واقعا ، البته خدا به طرز معجزه آسایی حالم رو خوب کرد و نجاتم داد که البته باورش هنوز بعد از این همه سال برام سخته که اتفاقی من همون روز از نمرم باخبر شدم و اون کابوس فقط چند ساعت طول کشید ....

خوب می دونم الان چرا یاد اون روز افتادم ، چون حس اون لحظه رو دارم که فقط دلم نمی خواست برم به کلاس دوم راهنمایی ، چون تصمیم داشتم که به تغییری که می خوام برسم، حتی اگه همه نمراتم 20 نشه !

اون روز رو هرگز یادم نمی ره و اون رو یکی از موفقیتای بزرگ زندگیم می دونم ، حتی بعد از چندین سال بزرگ شدن ...

پشت سر گذاشتن اون استرس و اون کابوس اون روز مبارزه بزرگی بود که با کمک خدا پشت سر گذاشتمش ...

یادمه اون روزا مشکلاتم کم نبود ، چون تصمیم غیر منطقی ای گرفته بودم و روش پافشاری می کردم ! انتظار داشتم از خودم که کلاس دوم راهنمایی رو جهشی بخونم ، شهریور ماه بود و ثبت نام کرده بودم و تنها کمتر از یک روز برای هر امتحان وقت داشتم ! حتی بعضی روزا دو تا امتحان داشتم و من یک کتاب کاملا جدید رو توی یک بعد از ظهر می خوندم و فرداش می رفتم که تازه حتما 20 بگیرم !!! یادمه اون روزا شعاری که خودم به خودم می دادم این بود که الهه فولاد هم در برابر اراده ی تو کم میاره !!! هروقت تو زندگیم که ضعف رو در خودم می بینم دلم واسه الهه ی اون روزها تنگ میشه ...

خدایا کمکم می کنی برگردم به خودم ؟؟؟!!! فقط یه موقعیت جدید می خوام ، مثل یک سال تحصیلی جدید ...


به آدمی که یهو انرژیش رو از دست می‌ده چی میگن ؟! 

صبح بخیر اول مهری ...

سلام الهه ، هیه

صبحت بخیر ، چقدر دوست دارم اینو که ساعتا عوض شده ، سرکار اومدن یه کوچولو آسونتر میشه و به جاش شاید یه برنامه صبحگاهی برا خودم بزارم ، شاید اصلا تصمیم بگیرم صبحا پیاده روی کنم اصلا !!!

حالا دیگه دفترچه گرفتم توش برنامه ریزی کنم دیگه ، هیه

هنوز هیچی توش نیست، اما به زودی پر میشه ...

می خوام فقط واسه خودم پر انرژی باشم و بیشتر برا خودم وقت بزارم ...

* راستی با دیدن دانش آموزا توی مسیر دوباره هوایی شدم و رفتم تو فکر ... می گفتم خدایا کاش می شد منم مثل اونا بودم !

دیشبم که داشتم سریال می دیدم می گفتم کاش مثل دختره تو سریال الان تو اون سن بودم ، یا همینطوری دیشب رفتم به یه وبلاگ که مال یه دختر 15 ساله بود و باز با خودم گفتم ...