تا توانی دفع غم از خاطر غمناک کن
در جهان گریاندن آسان است اشکی پاک کن
(چقدر دلتنگی و کلافگی حسه بدیه ! آدم کم می یاره ...)
یک افق فریاد من از زندگانی سبزتر
تا کرانی از کرانهای خدا پرواز کرد
غنچه فریاد من در دشت خاموشی دمید
بر درخت زندگی شب تا سحر لب باز کرد
قطرهای از اشک من در تاری شیرین شب
یک افق فریاد را در دل طنین انداز کرد
رقص بیدی با سرود سرد بادی مشکبو
چشمهای شد مهربان و گونهام را ناز کرد
چون شکفت از شاخه ی غم غنچهای از عشق، لب
نالهای از نای من را داستان پرداز کرد
چون تن از دل نغمه ی عشقش به گوش جان شنید
در سکوت شب دعا و گریه را دمساز کرد