گاهی خیلی سنگ دل می شم !
شاید تازه عادی می شم ...
نمی دونم والا ؛ اما یه سری چیزا که تو دلم بود و همچین که قاطی کرده بودم SMS دادم الان به دوستم و گفتم ، همین یه ساعت پیش...
فدای سرم که از دستم ناراحت می شه اصلا ! چیکار کنم ؟؟؟
مردم از بس ملاحظه بقیه رو کردم ، اصلا همینه که هست ... از این به بعد دیگه همه چیز فقط همونجوریه که دلم بخواد و هیچ کس برام ارزش نداره !!! خوبه
امروز روز بدی نبود ، اما غروبش مثل خیلی از اوقات دیگه با اعصاب داغون اومدم خونه ، نمی دونم شاید تقصیر منه که زیادی به آدما بها می دم ...
دیروزم روز خوبی بود، از صبح ساعت 8:30 حرکت کردیم و رفتیم دو هزار ، نهار اونجا بودیم و حسابی هم خوش گذروندیم ،
بعدم رفتیم بیرون و یهو اتفاقی رفتیم یه جا تو شهر و من یک مانتو هم خریدم باز ! که می شه سومین مانتو این ماهم !!! نمی دونم چمه والا ! تا حالا تو یک ماه سه تا مانتو نخریده بودم ! تازه کیف و کفش و شلوارم خریده بودم ! خلاصه بعدشم سریع رفتیم خونه ی پسرخالم تو تنکابن و شامم اونجا بودیم ! شوهرخالم هم اومده بود ، دو تا از پسرخاله هام هم بودند و همچنین مادرخانم یه پسرخالم که خیلی دوستش داریم ،
شب تا دیروقت اونجا بودیم و دیگه شب ساعت 2:30 رسیدیم خونه ! واقعا صبح بیدار شدن برام سخت بود.
اما الان نه ، دیگه خوابم نمیاد ! الان هم می خوام سریال ببینم ...