I want to go with the one I love

می خواهم با کسی بروم که دوستش دارم - برتول برشت 

Translation 

I want to go with the one I love 
I do not want to calculate the cost  

  I do not want to think about whether it's good

  I do not want to know whether he loves me 

I want to go with whom I love  

    Bertolt Brecht 

        or :

می خواهم با کسی بروم که دوستم دارد  

I want to go with the one loves me

I dont want to calculate the cost

I dont want to think about whether it's good

I dont want to know whether I love him

I want to go with whome loves me

اولی ترجمه ی شعر Bertolt Brecht  بود که جایی خوندمش و دومی رو خودم نوشتم تا بدونم کی کدوم رو می پسنده ؟!

به نظرم این واقعا سوال مهمیه که آدم بخواد بین رفتن با کسی که خودش اون رو دوست داره و یا کسی که آدمو دوست داره یکی رو انتخاب کنه !!! ،  بدون توجه به عکس مسئله :

 I do not want to know whether he loves me

یا اینکه :

  I do not want to know whether I love him

به نظر شما کدومش بهتره و چرا ؟؟؟


این روز ها :

این روزا خیلی سرم شلوغ بوده و خیلی درگیر بودم ، خیلی هم فکر کردم ، توی همه جا و همه حال ...

به همه ی اتفاقایی که افتاده ، چیزایی که عوض شده ،

دوست ندارم به گذشته برگردم

نه

اصلا!

ولی خیلی از چیزا هم خیلی قشنگ نشده ...

بی خیال ، اصلا نمی خوام دیگه به چیزایی که دوست ندارم فکر کنم . به خاطر همین عمرا درباره ی کسی که کلی ناراحتم کرده چیزی نمی گم !

چند روزیه که داداشم اومده مرخصی و خیلی با هم اینور و اونور میریم ، واسه همین همه ی وقتم پر شده ،هفته ی پیش هم که اونیکی اومده بود و رفتیم مسافرت ، واسه همینم دو هفتس که نرفتم باشگاه ، کلاس زبانم هم که کنسل شد و همین امروز که داشتم از جلوی کتاب فروشی رد می شدم یادم اومد که فراموش کردم کتاب زبانو که خریده بودم بخونم !!

چقدر آدم وقتی فکر می کنه کار داره ولی بازم تایمش کلی هدر می ره !

نمی دونم چرا تا کاری نکنم که یه نتییجه ی خیلی بارز نداشته باشه، فکر می کنم بیکار بودم !

میرم مسافرت ،عذاب وجدان می گیرم .

درس نمی خونم، غصه می خورم .

خوش می گذرونم ، نگران خودم می شم ...

جالبه با این همه خیلی هم شیطونی میکنم فقط !

هرچی ذهن الهه بیشتر فکر می کنه و به قول خودش این جسم رو تنبیه می کنه که بیشتر از روی خواسته های اون عمل کنه ، الهه همش بدتر می شه ، نه بهتر !!!

حالا تو این شلوغی ، یهو رفتم آموزشگاه رانندگی واسه گواهینامه هم ثبت نام کردم ، این یه کارم خیلی خوب بود ، آخه خیلی وقته همش فکر می کردم وقت ندارم برم ، اینم واسه اینکه سوده گفت دارم می رم و تو هم بیا دیگه ، فعلا کلاسای آیین نامم تموم شده ،

 تابستونم کم کم داره تموم می شه ، هنوز واسه انتقالیمم هیچ کاری نکردم ، هنوزم نمی دونم باید بگیرم یا نه !!! الان دارم فکر میکنم که فردا برم ببینم چی می شه !

امیدوارم ادامه ی تابستونم خوب باشه .

(مثلا منظورم اینه که تا حالا خوب بوده، اگه اینو می گم واسه اینه که از آینده می ترسم ...! یه کوچولو  )

...

میدونم یه روز میفهمی، 

           روزی که دنیارو گشتی، 

                     من چجوری تورو خواستم ، 

                                 تو چجور ازم گذشتی !!!

به همین سادگی

امروز که اومدم سراغ دفتر قرمزم که مدتیه حرفای دل کوچولوم رو توش می نویسم – از وقتی که خواستم بیشتر از دیگران بهش اهمیت بدم تا اینقدر نگیره ! – یه برگ سفیدش رو باز کردم و قلم رو به دست گرفتم و به دل کوچولوم گفتم دیگه ساکت نمون ، حرف بزن ، بگو من حرفاتو می نویسم ...

می خوام هر چه می خواهد دل تنگم بنویسم !

خسته شدم از این همه حرف که تو دلم قلمبه شده !!! جون الی یکم واسم حرف بزن ، می خوام صداتو بشنوم و با قدرتی که ازت می گیرم بنویسم ، از خود واقعیه خودم !

و اون چیزی که در درونم می جوشه . گاهی شادیه ، گاهی عشقه ، گاهی حسرت ، افسوس یا امید و یا غصه ...

دیروز به خودم می گفتم خیلی ناراحتم ولی نمی تونم ابراز کنم !!!  اینم یه مدلشه دیگه ! آخه الهه جونم خیلی جالبه و متنوع  !

خلاصه دیروز کلی خوش گذروندیم و گشتیم و تا خود شب من یه عالمه شادی کردم ، انگار هیچ کدوم از غصه هام یادم نبود ! (واقعا شب فوق العاده ای بود ) ولی مطمئنم تو هر لحظه اگه یکی ازم می پرسید حالت چطوره ؟ ، می گفتم ناراحتم فقط معلوم  نیست ، آخه این حرف دل کوچولوم بود ...

همون طور که صبح وقتی از خواب بیدار شدم به همه اینو گفتم و با کلی تعجب و نا باوری مواجه شدم !

یاد روزایی میفتم که خیلی کوچولو بودم و از یه دلخوریه کوچیک با دوستام تو مدرسه یا یه نمره ی 75/19 اینقدر ناراحت می شدم که تا شب حالم گرفته بود ! و همش به خودم می گفتم من چرا اینجوریم ؟!

بعد از این همه مدت هنوزم همین سوال رو از خودم می پرسم .

ولی فکر می کنم جوابش خیلی پیچیده تره !

چون زندگیه امروزم ، آرزوهام ، دل مشغولی هام و روابطم پیچیده تر شدن .

ولی هنوز همون الهه ام که وقتی به شدت ناراحت بود یه برگ کاغذ بر می داشت و توش یکم از حرفای دلش رو می نوشت و کاغذ رو پاره می کرد و دور می ریخت و دیگه همه چیز تموم می شد ، خیلی تخلیه می شد ...

مامانم راست می گه که مشکلات هر کس واسه خودش خیلی بزرگه ، از همون لحظات ناراحتیم تو بچگیا به این که یه روزی ممکنه واسه چه چیزایی غمگین بشم فکر می کردم ، ولی هرگز نمی تونستم مشکلات امروزم رو تصور کنم .

من احساس می کنم اگه از مشکلاتم بگم ، بهشون بیشتر بها دادم و اجازه دادم که تو ذهنم مانور بدن !

فکر می کنم به الهه ای که اینقدر دوسش دارم اینجوری خیانت می کنم ، شاید باید سکوت کرد .

ولی من اینقدر به دور کردنه انرژیه غصه ها از خودم می پردازم تا به مشکلاتم کمتر فکر کنم .

آخرین صفحه ی دفترم پر از شادی و انرژی های مثبتی بود که به خاطر آرزوی روزهای شاد داشتم ،

ولی زندگی به من خیلی ضربه می زنه ، شاید واسه اینکه منو قوی تر کنه ،

آخه خدایا چرا آدم گاهی اینقدر بدشانس می شه ؟!

به خدا یه اتفاقایی برام میفته که خودم هم باورم نمی شه !

من که این همه پر انرژی و امید تو هر کاری قدم بر می دارم ، با عشق به خودم ، دوستام ، خونوادم و این زندگی که بهم دادی ادامه می دم ، چرا گاهی یهو زیر پام خالی می شه ؟! نمی دونم چرا گاهی احساس می کنم واسه واسه بسیاری از مشکلاتم خیلی کوچیکم !

خدایا از زحماتی که واسه رسیدن به هدف هام پیش رو دارم ، از آینده ی مبهمم ، از انسان هایی که دوستشون دارم ، از خودم که عاشقانه براش می جنگم چون می دونم خیلی تنهام و برای ادامه دادن به خیلی چیزا نیاز دارم ، می ترسم .

خدایا باز هم بهم صبر بده و آرامش ، به همه کمک کن تا نبینم کسی در اطرافم غمگینه ، چون قدرته دیدنه ناراحتیه دیگران و این که نمی تونم کاری براشون بکنم رو ندارم .

خدایا من هنوز هم خیلی خوشحال و خوشبختم ، چون کسی رو از خودم نا امید نکردم ، دلی رو نشکستم ،  با اینکه  گاهی دل کوچولوم گرفت و احساس کردم آغوشی برای پناه دادن به من باز نیست ، آغوشم رو برای همه باز نگه داشتم و هنوز لبخند روی لبهام هست !

خدایا  بی نهایت دوست دارم.

دیگه دلگیر نیستم ...

به همین سادگی !

تموم شدن امتحانام !!!

امروز بالاخره امتحانای منم تموم شدن ،

این موضوع انقدر که فکرشو می کردم خوشحالم نکرد !

شاید چون این تابستون و اتفاقایی که ممکنه توش بیفته رو دوست ندارم ،

ولی من که نمی دونم ، شایدم خیلی خوب باشه !

امروز اتفاقای یکم بد هم افتاد،

ولی کلا نجات پیدا کردم .

الانم خیلی خسته ام و کمبود خواب دارم ولی نمی خوام بخوابم !

دیشب وحشتناک چشام داشتن بسته می شدن ، ولی می خواستم بیشتر بخونم و نمی دونم چند بار چشمامو با آب یخ شستمو جلوی باد کولر خشکشون کردم تا بسته نشن ، من اکثرا شبای امتحان تا صبح بیدارم ولی دیشب بریده بودم!خلاصه به زور تا صبح بیدار موندم .

امتحانم که خیلی سخت بود ولی فکر نکنم بد بشه نمرم !

امروز کلی به تابستون و کارایی که باید بکنم فکر کردم . حالا خوبه می دیدم مغزم بی حس شده ها !!!

خلاصه امروز و همه ی اتفاقاش تموم شد ،

ولی من

منتظر یه عالمه روزای زیبا و آروم و پر انرژی و شاد هستم ...

این روزا می تونن خیلی متنوع تر از روزای قبل باشن !

امیدوارم  تابستون  خوبی در پیش باشه ، برای خودم ، خونوادم و دوستام ...